0=3+3

ساخت وبلاگ
قسمت هفتاد و نهم وقتی چشم‌هام رو باز کردم، با زیباترین صحنه‌ی این روزهای زندگیم مواجه شدم. لوهانی که با لب‌های نیمه باز روی سینه‌ام خوابش برده بود و سرش به خاطر برجستگی عضلات سینه‌ام، به عقب خم شده بود و من کاملا به گردنش که چند ساعت پیش لب‌هام حسابی از خجالت سفیدیشون در اومده بودن، دید داشتم. دست‌هام رو دورش پیچیدم تا جای راحت‌تری براش درست کنم و لوهان که با حرکت بازوم، گردنش حالت راحت‌تری پیدا کرده بود، لب‌هاش رو آروم باز و بسته کرد و دستش رو روی شکمم گذاشت و دوباره به خواب رفت. دستم رو پایین بردم و دستش رو گرفتم. آروم بالا آوردمش و بوسه‌ای روی پوست سفید پشت دستش زدم. -انقدر شیرینی که مطمئنم خیلی زود به انسولین احتیاج پیدا میکنم! به آرومی و بی‌جهت لب زدم و دوباره پشت دستش رو بوسیدم. پوستش انقدر نرم بود که دلم میخواست صد تا بوسه‌ی دیگه روش بکارم، اما قبل از این‌که نقشه‌ام رو عملی کنم، تکونی خورد و صورتش رو مثل یه گربه‌ی محتاج توجه، به پوست برهنه‌ی سینه‌ام مالید. -صبح بخیر یخمک! بوسه‌ای روی موهاش زدم و گفتم و لوهان بدون باز کردن چشم‌هاش، خودش رو بیشتر به سمتم کشید و توی خودش جمع شد. فهمیدم سردشه و پتو رو بالاتر کشیدم. موهاش رو نوازش کردم و پرسیدم: -میخوای بیشتری بخوابی؟ وقت داریم. بدون این‌که حتی یه میلی‌متر تکون بخوره، پرسید: -ساعت چنده؟ بوسه‌ای دقیقا روی خط رویش موهاش زدم و بعد از انداختن نیم نگاهی به ساعت روی دیوار روبروی تخت، لب زدم: -بیست دقیقه به 9. صورتش رو بیشتر خم کرد تا چشم‌هاش هم زیر پتوی کلفت سفید رنگ پنهان بشن و نور اذیتش نکنه. -فقط ده دقیقه. لبخند زدم و موهاش رو نوازش کردم. -باشه. بخواب، خودم بیدارت میکنم. خیلی سریع نفس‌هاش دوباره منظم شدن و به خواب رفت و کلی حس 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت: 13:45

Hello... I am the cherry freezie s1 Full Hello... I am the cherry freezie s2 Full افتراستوری قسمت اول فوم بیفورشیو رو روی دستم ریختم و دستم رو روی صورتم کشیدم. فوم رو روی صورتم پخش کردم و تیغ رو توی دستم گرفتم. -دقیقا چی رو داری شیو میکنی آهو کوچولو؟ سهون توی چهارچوب در ایستاد و با لبخند پرسید و من خیلی کوتاه و بی‌ربط گفتم: -شارژرت رو یادت نره! سهون کوتاه خندید و جلو اومد. تیغ رو از دستم گرفت و روی لبه‌ی وان نشست. دستش رو جلو آورد و چونه‌ام رو توی دستش گرفت. آروم صورتم رو جلو کشید و خیره به حرکت تیغ روی صورتم، لب زد: -نگران نباش. شارژرم رو برداشتم. مثل دفعه‌ی قبل یادم نمیره. "هوم"ای زمزمه کردم و به صورت متمرکزش خیره شدم. سهون با تمرکز خیلی زیادی، مشغول کشیدن لبه‌ی تیز تیغ روی پوستم بود و من مشغول لذت بردن از ویوی روبروم. مطمئنا متوجه نمیشد که چقدر دلم برای دیدن صورت غرق تمرکزش قنج میره؛ میشد؟ -این‌طوری بهم خیره میشی و انتظار داری همین‌جا بدون توجه به نزدیک بودن ساعت پروازمون، نپرم روت؟ نگاهم رو دزدیدم و توی فضای سفید رنگ حموم چرخوندمش. -من به تو نگاه نمیکردم! خودم هم میدونستم که ضایع‌ترین دروغ دنیا رو تحویلش دادم، ولی به روی خودم هم نیاوردم و نگاهم رو به آبی که کفی‌تر از قبل میشد، دادم. سهون تیغ رو تکون داد و سمت راست صورتم رو شیو کرد. -باشه. باور میکنم یخمک. لب‌هام رو جمع کردم که سهون هشدار داد. -تکون نخور یخمک. تیغ توی دستمه! صورتم رو مثل قبل بی‌حس نگه داشتم و سهون با دقت بقیه‌ی لایه‌های کفی روی صورتم رو با تیغ، جمع کرد. -تموم شد. بعد از چند لحظه گفت و بلند شد. -صورتت رو بشور و بیا بیرون. برات لباس آماده میذارم. آقای هوانگ چند دقیقه‌ست که منتظرمونه. "باشه" ی کوتاهی زمزمه 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت: 13:45

قسمت هفتاد و پنجم دوباره هردومون این‌جا بودیم. خونه‌ی من... خونه‌ای که اولین ابراز علاقه‌هامون رو به خودش دید. خونه‌ای که اولین بوسه‌ها و آغوش‌هامون رو شاهد بود و کاناپه‌ی نارنجی رنگ تکی که هنوز هم مثل قبل و با سخاوت ازمون پذیرایی میکرد. همون‌طور که موهای مشکی رنگ و لخت لوهانی که روی پاهام خوابیده بود رو با انگشت‌هام بازی میدادم، لبخندی به پلک‌های بازش زدم. نگاه لوهان به نارنگی توی دستش که اوما برامون آورده بود، میخ شده بود و نگاه من، به مژه‌های زیباش. با هربار فرو رفتن تیکه‌ای از نارنگی بین لب‌هاش و تکون خوردن فکش، موهاش از روی پیشونیش کنار میرفتن و من دوباره با لجبازی اونها رو روی پیشونیش برمیگردوندم. لوهان با موهایی که توی صورتش میریخت، به نظرم دلبرتر و زیباتر از زمانهایی بود که موهای مشکی رنگش رو به زور ژل بالای سرش ثابت میکرد. بی‌اختیار خم شدم. لب‌هام رو روی پیشونیش چسبوندم و بوسیدمش. لوهان نیم نگاهی به صورتم انداخت و دوباره به نارنگی توی دستش خیره شد. پره‌ای ازش کند و دستش رو به سمت صورتم آورد. نگاهم رو روی انگشت‌های کشیده‌اش چرخوندم و لب‌هام رو به دستش نزدیک کردم. بوسه‌ای روی انگشت‌هاش نشوندم و خیره به گونه‌های برجسته‌اش که تصمیم گرفته بودن با سرخ تر شدن، خجالت صاحبشون رو لو بدن، لب‌هام رو باز کردم و نارنگی رو توی دهنم کشیدم. جویدمش و با حس شیرینی و ته مزه‌ی ترشی که توی دهنم مپیچید، لبخند زدم. -نارنگی‌هایی که اوما خریده، واقعا خوشمزه‌ان. لوهان آروم سر تکون داد و بی‌ربط گفت: -مادرت...حتما خیلی اذیت شده. با نگاهی سوالی بهش خیره شدم که ادامه داد: -خب اون صبح برامون غذا درست کرده و از گوانگجو تا این‌جا آورده. تازه این‌همه نارنگی هم آورده. خب سخته دیگه! لبخندی زدم و به لب‌ه 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت: 6:58

قسمت هفتاد و هفتم "-میتونم کمکت کنم هیونگ؟ با دیدن درگیری اون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش ییفانه، با بستن طناب بادبان، جلو رفتم و پرسیدم. نیم نگاهی بهم انداخت و با اخم گفت: -برو عقب بچه. به لوهان قول دادم سالم برسونمت. لبخند زدم و جلوتر رفتم. سر طناب رو توی دستم گرفتم و همون‌طور که مقابل چشم‌های متعجب اون مرد، گره میزدمش، گفتم: -قبلا خیلی کوتاه و دور از چشم برادرم، دوره‌ی نظامی دیدم. آرزوم این بود که بتونم برای کشورم مفید باشم و برای آزادیش بجنگم ولی برادرم و لوهان... نفس عمیقی کشیدم و طناب گره خورده رو به دست ییفان هیونگ دادم. -نمیتونستم رهاشون کنم. تلخندی زدم. -حتی نتونستم از برادرم مراقبت کنم. اون‌وقت دارم ازآزاد کردن کشور حرف میزنم! -شنیدم برادرت همون کیم ته یانگه. هیونگ پرسید و من به تایید حرفش، سر تکون دادم. -آره. هست. برادرم خیلی خفنه هیونگ! با ذوق گفتم و مرد روبروم نیمچه لبخندی تحویلم داد. -جنگ فقط تن به تن و با توپ و تفنگ نیست. شما هم دارین میجنگین. روی لبه‌ی چوبی عرشه نشستم و گفتم: -ممنونم که این‌طوری فکر میکنی. سر تکون داد، ولی چیزی نگفت. سرم رو بالا بردم و به آسمون خیره شدم. پر از ستاره بود و من رو یاد تمام شب‌هایی مینداخت که با لوهان توی باغ صنوبر دراز میکشیدیم و ستاره‌ها رو میشمردیم. -برو توی اتاق من و بخواب. من باید بیدار بمونم. بی‌توجه به حرفش، پرسیدم: -چطور لوهان رو میشناسی هیونگ؟ بدون این‌که بهم نگاه کنه، جواب داد: -چند بار پدرش با کشتی من محصول جا به جا کرد. لوهان رو همراه پدرش دیدم و دوست شدیم. سرتکون دادم و حرفی نزدم. درسته حس کنجکاویم ارضا نشده بود و بازهم کلی سوال داشت که بپرسم، ولی نمیخواستم آدم فضولی به نظر برسم، پس چیزی نگفتم. کشتی که توش بودیم، به 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت: 6:58

Chapter 59: One Day With Dream Stageبرنامه های سرگرمی زیادی هستن که طرفدارهای سلبریتی ها میتونن با تماشا کردنشون بیشتر با شخصیت واقعی سلبریتی مورد علاقه اشون آشنا بشن.خود این برنامه ها،انواع مختلفی داشتن."ریلیتی شو" که یه برنامه بود و از زندگی چند روزه ی یه گروه از آدم ها فیلمبرداری میکرد و اصولا یه سری ماموریت هایی این وسط انجام میدادن ولی در کل فیلمنامه ی مشخصی نداشت و بیشتر به عهده ی سلبریتی ها بود.اینجور برنامه ها تعداد قسمت محدودی داشت و زود تموم میشد."ورایتی شو" که یه فیلمنامه ی کلی داره و بر اساس برنامه پیش میرن و برعکس "ریلیتی شو" حداقل یه مجری داره.در طول این برنامه های سرگرمی با خلاقیت سلبریتی ها و مجری ها،به نوعی متفاوت تر از قسمت های دیگه میشه ولی در کل سبک مشخصی داره و برنامه هایی که محبوب بشن،تا مدت طولانی ای ادامه دارن."تاک شو" که یه برنامه ی گفت و گو بود و بیشتر جنبه ی تبلیغاتی داشت.البته برنامه هایی مثل آیدل ریل لایف هم بودن که با خرد کردن سلبریتی ها مخاطب جذب میکردن ولی همه اشون اینجوری نبودن.برنامه ی جدیدی که شبکه ی STV پخش میکرد هم،یه برنامه ی ریلیتی شو بود اما سبکی که اون رو منحصر به فرد میکرد،این بود که فقط یه روز و با سلبریتی های مختلف،برنامه رو ضبط میکردن.برنامه ی "یک روز با..."و جدیدترین قسمت این برنامه،"یک روز با استیج رویا" بود.قسمتی با بیشترین درصد بازدید که رکورد اون سال رو بین برنامه های مشابه شکونده بود و تبدیل شده بود به یه بمب خبری جدید!البته که یه دلیل مشخص هم داشت.چی می تونست شوکه کننده تر از شنیدن این باشه که کیم جونگده با اسم استیج "چن"،یکی از وکالیست های اصلی گروه دریم استیج،یه دختر کوچولوی 4 ساله داره که خودشم تا 8 ماه پیش از وجودش خبر ن 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 91 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 0:12

Chapter 60: Friend & Foeزندگی یه جنگه....یه میدون جنگ وحشتناک و ظالمانه...میدون جنگی که معلوم نیست فرمانده ها چه سودی ازش میبرن ولی چیزی که معلومه،اینه که کسی که بیشتر از همه از این جنگ ضرر میکنه،سربازهایی هستن که باید بدون اینکه بدونن چرا،تو میدون جنگ به جون هم بیوفتن و برای یه لحظه بیشتر زنده موندن،شمشیرهاشون رو تاب بدن.زندگی یه جنگه و تو جنگ،دوست و دشمن هست.کشتن و کشته شدن هست.نیروهای متحد و نیروهای غیرمتحد هست.زندگی چیز عجیبیه....و تو این زندگی عجیب تو دنیای عجیب،آدم های عجیبی هستن که دشمناشون رو زیاد می بینن و دوستاشون رو کم می بینن.خیلی عجیب تو عجیب شد،نه؟ولی خب این یه حقیقته!خیلی از آدما هم همینجورین.آدم هایی که همیشه فکر میکنن کل دنیا دشمنشونه و هر حرفی که بقیه میزنن و برخلاف خواسته و اعتقاد خودشه،حتما به ضررشه و اون کسایی که این حرفا رو زدن،دیگه دوستش نیستن و تبدیل میشن به دشمن خونیش.اونم فقط چون حرف اون فرد،چیزی نبوده که ازش خوششون بیاد.ولی زندگی واقعا اینطور نبود!کل دنیا دشمن نیستن!کسایی هم هستن که میشه "دوست" خطابشون کنی و بهشون اعتماد داشته باشی.کسایی که میتونی بدون نگرانی پشت سرت رو بهشون بسپری و به جلو نگاه کنی.همچین آدمایی وجود دارن.درسته که کم هستن،ولی هستن!آدم "خوب" هنوز تو دنیا وجود داشت و جونگهیون،لیدر گروه استیج رویا،خوش شانس بود که اولین دوست صمیمیش،یه آدم "خوب" بود.پسری که به خاطر دوست بودن باهاش،از جهنمی که توش به دنیا اومده بود و فکر میکرد سرنوشتشه تو همون جهنم بسوزه و بمیره،خارج شد و با آدم های "خوب" بیشتری آشنا شد.کسایی که با مهربونی در آغوش گرفتنش و با مهر و محبت بهش عشق ورزیدن.کسایی که شدن خونواده ی جونگهیون!شدن همدرد دردهاش....سپر سختی هاش.. 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 0:12